چواني هنرمند فرزانه بود

شاعر : سعدي

که در وعظ چالاک و مردانه بودچواني هنرمند فرزانه بود
خط عارضش خوشتر از خط دستنکونام و صاحبدل و حق پرست
ولي حرف ابجد نگفتي درستقوي در بلاغات و در نحو چست
که دندان پيشين ندارد فلانيکي را بگفتم ز صاحبدلان
کز اين جنس بيهوده ديگر مگويبرآمد ز سوداي من سرخ روي
ز چندان هنر چشم عقلت ببستتو در وي همان عيب ديدي که هست
نبينند بد، مردم نيک بينيقين بشنو از من که روز يقين
گرش پاي عصمت بخيزد ز جاييکي را که عقل است و فرهنگ و راي
بزرگان چه گفتند؟ خذما صفابه يک خرده مپسند بر وي جفا
چه در بند خاري تو؟ گل دسته بندبود خار و گل با هم اي هوشمند
نبيند ز طاووس جز پاي زشتکرا زشت خويي بود در سرشت
که ننمايد آيينه‌ي تيره، رويصفائي بدست آور اي خيره روي
نه حرفي که انگشت بر وي نهيطريقي طلب کز عقوبت رهي
که چشمت فرو دوزد از عيب خويشمنه عيب خلق اي خردمند پيش
چو در خود شناسم که تر دامنم؟چرا دامن آلوده را حد زنم
چو خود را به تأويل پشتي کنينشايد که بر کس درشتي کني
پس آنگه به همسايه گو بد مکنچو بد ناپسند آيدت خود مکن
برون با تو دارم، درون با خدايمن ار حق شناسم وگر خود نماي
تصرف مکن در کژو راستمچو ظاهر به عفت بياراستم
خدايم به سر از تو داناترستاگر سيرتم خوب و گر منکرست
که حمال سود و زيان خودمتو خاموش اگر من بهم يا بدم
که چشم از تو دارد به نيکي ثوابکسي را به کردار بد کن عذاب
يکي را به ده مي‌نويسد خداينکو کاري از مردم نيک راي
ببيني، ز ده عيبش اندر گذرتو نيز اي عجب هر که را يک هنر
جهاني فضيلت برآور به هيچنه يک عيب او را بر انگشت پيچ
به نفرت کند و اندرون تباهچو دشمن که در شعر سعدي، نگاه
چو زحفي ببيند برآرد خروشندارد به صد نکته‌ي نغز گوش
حسد ديده نيک بينش بکندجز اين علتش نيست کان بد پسند
سياه و سپيد آمد و خوب و زشتنه مر خلق را صنع باري سرشت؟
بخور پسته مغز و بينداز پوستنه هر چشم و ابرو که بيني نکوست